شماره ٢٦٥: درين ويرانه بى سعى قناعت وانشد جائى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
درين ويرانه بى سعى قناعت وانشد جائى
بدامن پا کشيدم يافتم آغوش صحرائى
بسعى خويش مينازم که با اين نارسائيها
شدم خاک و رساندم دست تا نقش کف پائى
نميباشد پريشان بالى نظاره شبنم را
بديوان تحير نيست بر هم خورده اجزائى
دلت مرد از سخن سازى در عزم خموشى زن
که جز ضبط نفس اينجا نميباشد مسيحائى
درين دريا نگاهى آب ده سامان مستى کن
که دارد هر حيا جامى و هر قطره مينائى
نفس سرمايه اين چار سوئيم اى هوس شرمى
بضاعتها پرافشانيست کو سودى چه سودائى
زخواب غفلت هستى که تعبير عدم دارد
توان بيدار گرديدن اگر بر خود زنى پائى
زيادت رفته است افسانه بزم ازل ورنه
نميباشد جز افسون سخن پنهان و پيدائى
جهانى صيد حيرت بود هر جا چشم واکردم
نديدم چون گشاد بال مژگان چنگ گيرائى
بدرد بى نگاهى درهم افشرده است مژگانم
خرامى تا رساند حيرت آغوش پهنائى
ندانم فرش تسليم سر راه کيم (بيدل)
بدامن گردى از خود داشتم افشانده ام جائى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید