شماره ٢٦٣: درين حديقه نه ئى قدردان حيرانى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
درين حديقه نه ئى قدردان حيرانى
بشوخى مژه ترسم ورق بگردانى
بکار عشق نظر کن شکست دل درياب
زموج سيل عيانست حسن حيرانى
صداع هستى ما را علاج تسليم است
بس است صندل اگر سوده ايم پيشانى
زخويش رفتن ما محملى نميخواهد
سحر بدوش نفس بسته است آسانى
بعالمى که خيال تو نقش مى بندد
نفس نميکشد از شرم خامه امانى
جماعتى که به بزم خيال محو تواند
هزار آينه دارند غير حيرانى
خيال حلقه زلف تو ساغرى دارد
که رنگ نشه آن نيست جز پريشانى
خرابى آينه رنگ بناى مجنونم
فلک در آب و گلم صرف کرده ويرانى
کدام عرصه که لبريز اضطرابم نيست
جهان گرفت غبار من از پرافشانى
چو ناله سخت نهانست صورت حالم
برون زخويش روم تا رسم بعريانى
ندامتم زتردد چو موج باز نداشت
کفى نسوده ام الا بنا پشيمانى
بعافيت نتوان اين بساط شدن
مگر بسعى فنا گرد خويش بنشانى
نيرزد آينه بودن به آنهمه تشويش
که هر که جلوه فروشد تو رنگ گردانى
گل است خاک بيابان آرزو (بيدل)
چو گرد باد مگر ناقه بر هوارانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید