شماره ٢٤٨: خشم را آينه پرداز ترحم کرده ئى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
خشم را آينه پرداز ترحم کرده ئى
در نقاب چين پيشانى تبسم کرده ئى
هر سر مويت زبان التفاتى ديگر است
بسکه شوخى در خموشى هم تکلم کرده ئى
تا عرق از چهره ات خورشيد ريز عبرتست
چرخ را يگدشت نقش پاى انجم کرده ئى
عقده هاى غنچه دل بى گلاب اشک نيست
مى بساغر کن گزين انگور در خم کرده ئى
گوهر از تسليم شد ايمن زموج انقلاب
ساحل جمعتى گردست و پا گم کرده ئى
بر حديث مدعى کافسانه دردسر است
گر تغافل کرده ئى بر خود ترحم کرده ئى
اى خيالت غرق سوداى جهان مختصر
قطره ئى را برده ئى جائى که قلزم کرده ئى
موج اقبال تو در گرد عدم پر ميزند
قلزمى اما برون از خود تلاطم کرده ئى
بى تکلف گر همينست اعتبارات جهان
کم زحيوانى اگر تقليد مردم کرده ئى
معرفت کز اصطلاح ما و من جوشيد است
غفلتست اما تو آگاهى توهم کرده ئى
اينزمان عرض کمالت فکر آب و نان بس است
آدميت داشتى در کار گندم کرده ئى
بحر امکان شوخى موجى سرابى بيش نيست
دست از آبش تا نميشوئى تيمم کرده ئى
بسته ئى (بيدل) اگر بر خود زبان مدعى
عقربى را ميتوانم گفت بى دم کرده ئى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید