شماره ٢١٧: بيتو دل در سينه ام دارد جنون افسانه ئى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
بيتو دل در سينه ام دارد جنون افسانه ئى
ناله ام جغدى قيامت کرده در ويرانه ئى
در سراغ فرصت گم کرده ميسوزم نفس
رفته شمع از بزم و بالى ميزند پروانه ئى
آتش برخود زنم چشمى زعبرت واکنم
چون چراغ کشته ام محبوس ظلمتخانه ئى
جستجوها خاکشد اما درينصحرا نيافت
آنقدر ميدان که هوئى بالد از ديوانه ئى
در کليد سعى اميد گشاد کار نيست
از شکست دل مگر پيدا کنم دندانه ئى
چاره ديگر نمى يابم گريبان ميدرم
ناتوانيها چو مو ميخواهد از من شانه ئى
عالمى دادم بطوفان دل بيمدعا
سوخت خرمنها بهم تا پاک کردم دانه ئى
سبحه تا باقيست زاهد در شمار کام باش
ما و خط ساغرى و لغزش مستانه ئى
ميکشان پيش از سواد چرخ و اختر خوانده اند
بر بياض گردن مينا خط پيمانه ئى
بر دوام صحبت هم چشم نتوان دوختن
آخر اى بيدانشان خويشم يابيگانه ئى
دود دل عمريست (بيدل) ميدهم پرواز و بس
بر گسستن بسته ام زنار آتشخانه ئى
بيحاصليم بست بگردن خم پيرى
چون بيد زسرتا قدمم عالم پيرى
در عالم فرصت چقدر قافيه تنگست
مورست سيه پيشتر از ماتم پيرى
تا پنبه نهد کس بسر داغ جوانى
کافور ندارد اثر مرهم پيرى
موقوف فراموشى ايام شبابست
خلدى اگر ايجاد کند آدم پيرى
هيهات باين حلقه در دل نگشودند
رفتند جوانان همه نامحرم پيرى
آزادگى آن نيست که از مرگ هراسد
بر سر و نه بسته است خميدن غم پيرى
دل خورد فشارى که زهم ريخت نگينش
زين بيش چه تنگى دمد از خاتم پيرى
تأثير نفس سوخت بسامان فسردن
رو آتش ياقوت فروز از دم پيرى
انگشت نماى عدم از موى سپيدم
کردند چو صبحم علم از پرچم پيرى
چون موى سپيدى زند از لاف حيا کن
هشدار که زال است همان رستم پيرى
(بيدل) تو جوانى بتگ و تاز قدم زن
من سايه ديوار خودم از خم پيرى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید