شماره ٢٠٨: بوحشت نگاهى چه خو کرده ئى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
بوحشت نگاهى چه خو کرده ئى
که خود را به پيش خود او کرده ئى
چو صبح از نفس پر گريبان مدر
که ناموس چاک رفو کرده ئى
يمين و يسار و پس و پيش چيست
تو يکسوئى و چهار سو کرده ئى
نه باغيست اين جا نه گل نه بهار
خيالى در آينه بو کرده ئى
کجا نشه کو باده اى بيخبر
چو مستان عبث هاى و هو کرده ئى
عدم از تو مرهون صد قدرت است
بدى هم که کردى نکو کرده ئى
اگر صد سحر از فلک بگذرى
همان در نفس جستجو کرده ئى
نناليده ئى جز بکنج دلت
اگر نيستان در گلو کرده ئى
بانداز نخلت کسى پى نبرد
که پر ميزنى يا نمو کرده ئى
زهستى نديدى بغير از عدم
مگر سر بجيبت فرو کرده ئى
نفس وار مقصود سعى تو چيست
که عمريست بر دل غلو کرده ئى
سخن هاى تحقيق پر نازک است
ميان گفته و فهم مو کرده ئى
بشو دست و زين خاک دان پاک شو
تيمم بهل گر وضو کرده ئى
جهانى نظر بر رخت دوخته است
تو اى گل بسوى که رو کرده ئى
چو (بيدل) چه ميخواهى از هست و نيست
که هيچى و هيچ آرزو کرده ئى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید