شماره ٢٠٧: بوحشت برنمى آيم زفکر چشم جادوئى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
بوحشت برنمى آيم زفکر چشم جادوئى
چو رم دارم وطن در سايه مژگان آهوئى
ببزمت نيست ممکن جرأت تحريک مژگانم
نه ام آئينه اما از تحير برده ام بوئى
نگردى اى صبا برهم زن هنگامه عهدم
که من مشت غبارى کرده ام نذر سر کوئى
به پيرى هم زقلاب محبت نيستم ايمن
قد خم گشته چينم ميکشد با ناز ابروئى
جهانى نقد فطرت در تلاش شبهه مى بازد
يقين مزد تو گر پيدا نمائى همچو من روئى
سر تسليم ميدزدم ببالين پر عنقا
چه سازم در خم نه چرخ پيدا نيست زانوئى
سراغ از حيرت من کن رم ليلى نگاهان را
برون از چشم مجنون نيست نقش پاى آهوئى
دو عالم معنى آشفته حالى در گره دارم
دل افسرده ام مهريست بر طومار گيسوئى
دماغ آشفتگانرا مهره سودا اثر دارد
براى زلف سازيد از دلم تعويذ بازوئى
برنگى ناتوانم در تمناى ميان او
که گرداند عيان ما ننگ تصويريم سر موئى
محال است آنچه ميخواهم خيالست اينکه مى بينم
مقابل کرده اند آئينه من با پريروئى
خيال نيستى سير شبستانى دگر دارد
چو شمع کشته سر دزديده ام در کنج زانوئى
درين گلشن چو بوى گل مريض وحشتى دارم
که خالى ميکند صد بستر از تغيير پهلوئى
بهار راحت از پاس نفس گل ميکند (بيدل)
برنگ غنچه دارم زينچمن سررشته موئى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید