شماره ١٩٨: بعزم بسملم تيغ که دارد ميل عريانى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
بعزم بسملم تيغ که دارد ميل عريانى
که در خونم قيامت ميکند ناز گل افشانى
چه سازم در محبت با دل بى انفعال خود
نيفتد هيچ کافر در طلسم ناپشيمانى
در آن محفل که بود آينه ام گلچين ديدارش
ادب ميخواست بندد چشم من نگذاشت حيرانى
اگر هوشيست پرسيدن ندارد صورت حالم
که من چون ناله ام صد پرده عريانتر ز عريانى
دو عالم گشت يک زخم نمکسود از غبار من
ز مشت خاک من ديگر چه ميخواهى پريشانى
تنگ سرمايه ام چون سايه پيش آفتاب او
که آنجا تا سجودى برده ام گم گشت پيشانى
باين ساز ضعيفى ها ز هر جا سر برون آرم
سر مو مى کند مانند تصويرم گريبانى
چو شمع از نارسائى هاى پروازم چه مپرسى
که شد عمر و همان در آشيان دارم پرافشانى
بکام دل چه جولان سر کنم کز عرصه فرصت
نظرها باز ميگردد بچشم از تنگ ميدانى
سخر خنديست از عصيان من گرد ندامت را
بقدر سودن دستم نمک دارد پشيمانى
محبت تهمت آلود جفا شد از شکست من
حبابم گر بر دريا فشاند از خانه ويرانى
ورق گردانى بيتابيم فرصت نميخواهد
سحر در جيب دارم چون چراغ چشم قربانى
دل بيتاب تا کى رام تسکين باشدم (بيدل)
محال است اين گهر را در گره بستن ز غلطانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید