شماره ١٨٦: بخاک نااميدى نيست چون من خفته در خونى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
بخاک نااميدى نيست چون من خفته در خونى
زمين چاره تنگ و بر سر افتاده است گردونى
نه شور واجب است اينجا و نى هنگامه ممکن
همين يک آمد و رفت نفس ميخواند افسونى
ز اوضاع سپهر و اعتباراتش يقينم شد
که شکل چتر بسته است از بلندى موى مجنونى
مشوران تا توانى خاک صحراى محبت را
مباد از هم جداسازى سر و زانوى محزونى
فلک بر هيچکس رمز يقين روشن نميخواهد
بگردد اين ورق تا راست گردد نقش واژونى
رگ کل تا ابد بوسد سر انگشت حنابندت
اگر واکرده ئى بند نقاب جامه گلگونى
صفاى کسوت آلوده ما برنمى يابد
مگر غيرت بجوش آرد کفى از طبع صابونى
تغافل کردم از سير گريبان جهل پيش آمد
واگرنه هر خيال اينجا خمى برده فلاطونى
تلاش خانمان جمعيتم بر باد داد آخر
ندانستم که مشت خاک من ميجست هامونى
ز تشويش حوادث نيست بى سعى فنا رستن
پل از کشتى شکستن بسته ام بر روى جيحونى
تظلمگاه معنى شد جهان زين نکته پردازان
بگوش از شش جهت مى آيدم فرياد موزونى
بگرم و سرد ما و من غم دل بايدت خوردن
چراغ خانه اينجا روشن است از قطره خونى
غم بيحاصلى زين گفتگوها کم نميگردد
عبارت بايد انشا کرد و پيدا نيست مضمونى
بحيرت ميکشم نقشى و از خود ميروم (بيدل)
فريبم ميدهد تمثال از آئينه بيرونى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید