شماره ١٥٧: نيست محروم تماشا جوهر اندر آينه

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
نيست محروم تماشا جوهر اندر آينه
جلوه ميخواهى نگه مى پرور اندر آينه
دل چو روشن شد هنرها محو حيرت ميشود
موج جوهر کم زند بال و پر اندر آينه
حيف آگاهى که باشد مايل وهم دوئى
گر بمعنى آشنائى منگر اندر آينه
صانع از مصنوع اگر جوئى بجز مصنوع نيست
عکس ميگردد عيان اسکندر اندر آينه
بسکه پيدائى درين تهمت سرا آلودگيست
دامن تمثال مى بينم تر اندر آينه
رنگ حال نيک وبد مى بينم اما خامشم
سرمه دارم در گلو چون جوهر اندر آينه
هيچ نقشى بر دل آگاه نفروشد ثبات
مينمايد کوه هم بى لنگر اندر آينه
دل مصفا کرده را از خودنمائى چاره نيست
بيند اول خويش را روشنگر اندر آينه
حسن بيرنگى که عالم صورت نيرنگ اوست
عرض تمثال که دارد باور اندر آينه
کيست دل کز جلوه طاقت گدازش جان برد
حسرت اينجا ميشود خاکستر اندر آينه
تا شود روشن که بيمار محبت مرده نيست
از نفس بايد فگندن بستر اندر آينه
(بيدل) اظهار هنر محرومى ديدار بود
خار راه جلوها شد جوهر اندر آينه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید