شماره ١٤٩: غبار خط زلعل او برنگى سر بر آورده

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
غبار خط زلعل او برنگى سر بر آورده
که پندارى پر طوطى سر از شکر برآورده
برون آورد چندين نقش دلکش خامه قدرت
به آن رنگى که دارد عارضش کمتر برآورده
بياد شمع رخسارش نگاه حسرت آلودم
بهر مژگان زدن پروانه وارى پر برآورده
چسان در پرده دارم حسرت طفلى که نيرنگش
تامل تا نفس دزدد سرشکم سر برآورده
ندارم بر جهان رنگ دام آرزوچيدن
که پروازم چو بوى گل زبال و پر برآورده
زتشيوش توانائى نرون آ کز هلال اينجا
فلک هم استخوان از پهلوى لاغر برآورده
چسازد بوى گل گر نشنوى از سازش آهنگى
ضعيفى آه ما را هر نفس بر در برآورده
بوضع فقر قانع بودن اقبال غنا دارد
يتيمى گرد ادباراز دل گوهر برآورده
توهم از ناتوانى فرش سنجابى مهيا کن
چو آتش کز شکست رنگ خود بستر برآورده
بسامان غنامى نازم از اقبال تنهائى
دل جمعم برنگ خوشه يک لشکر برآورده
بطعن اهل دل معذوربايد داشت زاهد را
چه سازد طبع انسانى که چرخش خر برآورده
چه جاى خست مردم که گل هم در گلستانها
بصد چاک جگر از کيسه مشتى زر برآورده
تغافل راز امداد کسان برگ قناعت کن
مروت عمرها شد رخت ازين کشور برآورده
حباب پوچ هم (بيدل) تخيل ساغرست اينجا
سر بيمغز ما را صاحب افسر برآورده



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید