شماره ١٤٤: در شکنج عزت اند ارباب جاه

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
در شکنج عزت اند ارباب جاه
آب گوهر برنمى آيد زچاه
نخوت شاهى دهان اژدهاست
شمع را در ميکشد آخر کلاه
عمرها شد ميطپد بى روى دوست
چون رگ ياقوت در خونم نگاه
در خيالش محو شد آثار من
اين کتانرا شست آخر نور ماه
در ادبگاه خم ابروى او
ماه نو دارد زبان عذرخواه
خانه مجنون ما هم دود داشت
روزن چشم غزالان شد سياه
شعله ما را درين آفت سرا
جز بخاکستر نمى باشد پناه
نااميدى دستگاه زندگيست
تار و پود کسوت صبح است آه
شرم داراى سرکش از لاف غرور
نيست بال شعله ات جز برگ کاه
باغ و بستان پرمکرر مى شود
جانب دل هم نگاهى گاه گاه
در تماشاخانه آينه ام
ميشود جوهر چه ميسوزد نگاه
عشق را بر نقص استعداد من
گريه ابر است بر حال گياه
ميگدازد شمع و از خود ميرود
کاى بخود واماندگان اينست راه
دم مزن (بيدل) اگر صاحبدلى
محرم آينه را کفر است آه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید