شماره ١٣٤: بسکه ميجوشد ازين درياى حسرت حب جاه

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
بسکه ميجوشد ازين درياى حسرت حب جاه
قطره هم سعى حبابى دارد از شوق کلاه
ميرود خلقى بکام اژدر از افسون جاه
شمع را سر تا قدم در ميکشد آخر کلاه
گير و دار محفل امکان طلسم حيرتيست
تا مژه خط ميکشد اين صفحه ميگردد سياه
گرد صحرا از رم آهو سراغى ميدهد
رفتن دلرا شکست رنگ ميباشد گواه
عالمى در انتظار جلوه ات فرسوده است
جوهر آينه هم ميريزد از ديوار کاه
اينقدر جهدم بذوق نشه عجز است و بس
همچو پرواز از شکست بال ميجويم پناه
نيست غافل معنى آسايش از بيطاقتان
در کمين کاروان خفته است منزل سر براه
بسکه پيچ و تاب حسرت در نفس خون کرده ام
تيغ جوهر دارد و عريان ميکنم در عرض آه
جوهر آينه ئى در گرد پيغامم گسست
ناله من ميرود جائى که ميگردد نگاه
گرسلامت خواهى از ساز تظلم دم مزن
دادرس در عهد ما سنگست و مينا دادخواه
اينزمان عرض کمال خلق بى تزوير نيست
جوهر آينه آبى دارد اما زير کاه
طبع روشن (بيدل) از بخت سياهش چاره نيست
تا ابد رنگ کلف نتوان زدود از روى ماه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید