شماره ١٢٥: اى باوج قدس فرش آستان انداخته

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
اى باوج قدس فرش آستان انداخته
سجده در بارت زمين بر آسمان انداخته
هر کجا پائى براهت برده عجز لغزشى
بر سپهر ناز طرح کهکشان انداخته
شمع خلوتگاه يکتائى بفانوس خيال
کرده مژگان بازو آتش در جهان انداخته
دستگاه حيرتت در چارسوى آگهى
جنس هر آينه بيرون دکان انداخته
اى بسا فطرت که در پرواز اوج عزتت
جسته زين نه بيضه بر در آشيان انداخته
هرکسى اينجا برنگى خاک بر سر ميکند
آبروى فکر در جوى بيان انداخته
حيرت بدست و پايان طلب امروز نيست
موج گوهر بحرها را برکران انداخته
دربساطى کز هجوم بيدماغيهاى ناز
يکصدا صد کوه در پاى فغان انداخته
چون سحر خلقى جنون کرده است و از خود ميرود
بر نفس بار دو عالم کاروان انداخته
تا کرى گيرد ره شور محيط گير و دار
قطره آبى حلقه در گوش شهان انداخته
تا نچيند از گل و خار تعين انفعال
انس موئى در دماغ بيدلان انداخته
صنعت عشقست کز آينه سازيهاى شوق
کرده دل را آب و تشويشى دران انداخته
خواب و بيدارى که جز بست و گشاد چشم نيست
راه هستى تا عدم شب در ميان انداخته
چرخ راسرگشته ذوق طلب فهميده ايم
غافليم از مقصد خاک عنان انداخته
عالم يکتاست اينجا معرفت در کار نيست
خودسريها فهم ما را در گمان انداخته
سعى فطرت نارسا و عرصه تحقيق تنگ
در کمان جوئيد تير برنشان انداخته
با پرى جز غيرت ناموس مينا هيچ نيست
آگهى بر مغز بار استخوان انداخته
تا نميسوزيم (بيدل) پرفشانيها بجاست
مشرب پروانه ايم آتش بجان انداخته



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید