شماره ١٠٢: دل بسمليست کز طپش بى نشان او

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
دل بسمليست کز طپش بى نشان او
نگرفت رنگ دامن خون روان او
ما را سراغ کعبه بتسليم داده اند
يعنى بنقش جبهه گمست آستان او
دريا زدست رفته موج خيال کيست
کز هر نسيم ميرود از کف عنان او
آه از ستمکشى که بمعراج عبرتى
پست و بلند دهر نشد نردبان او
دل کيست تا حريف خم ابرويت شود
نقاش نيز ناله کشيد از کمان او
مژگان شانه رشته شمع تحير است
تا بهله گشت شانه موى ميان او
طوق گلوى قمرى ما نقش پا خوش است
در عالم خرامش سرو روان او
انديشه در سواد عدم بال ميزند
گويا رسيده ايم بر مز دهان او
در ساز موج غير نواى محيط نيست
من نيز ميکشم سخنى از زبان او
تحقيق طايريست که در گلشن يقين
در بستنست بر رخ غير آشيان او
رحمست بر دلى که در آشوبگاه عشق
مهتاب پنبه ئى نکشد از کتان او
(بيدل) زدست شوق نشان قدم مخواه
همچون نگه گمست پى کاروان او



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید