شماره ٦٨: مجو از ناله ام تاب نفس در سينه دزديدن

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
مجو از ناله ام تاب نفس در سينه دزديدن
که اين طومار حسرت برندارد ننگ پيچيدن
شهادت گاه عشق است اين مکن فکر تن آسانى
ميسر نيست اينجا جز بزير تيغ خوابيدن
درين دريا که عريانيست يکسر ساز امواجش
حباب مابه پيراهن رسيد از چشم پوشيدن
با قبال محبت همنعان شوخى نازم
زمن جوش غبار آه و از دلبر خراميدن
بسعى بيقرارى ميگدازم پيکر خود را
مگر تا پاى آن سروم رساند آب گرديدن
زخوددارى تبرا کن اگر آرام ميخواهى
که چون اشکست اينجا عافيت در رهن لغزيدن
دمى آشفته باش اى غنچه گو هستى بغارت رو
بوهم عافيت تا کى نفس در خويش دزديدن
نفس پيمائى صبحست گرد محفل امکان
ندارد اين ترازوى هوس جز باد سنجيدن
زقمرى سرو اين گلشن بمنظر ميکشد قامت
بخاکستر توان برد از خط سيراب پاشيدن
بروى نکهت گل غنچه هرگز در نمى بندد
زحسن خلق ممکن نيست در دلها نگنجيدن
تو بر خود جلوه کن من هم کمين حيرتى دارم
ندارد عکس راه خانه آينه پرسيدن
در آن محفل که لعل او تبسم ميکند (بيدل)
اگر پاس ادب دارى نخواهى خاک بوسيدن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید