شماره ٤٧: فلک نه بست ره صبح لاابالى من

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
فلک نه بست ره صبح لاابالى من
پلنگ داغ شد از وحشت غزالى من
به نقص قانعم از مشق اعتبار کمال
دميد نقطه بدر از خط هلالى من
خم بناى سجودم بلندئى دارد
که چرخ شيشه بچيند بطاق عالى من
دماغ چينى اقبال موى بينى کيست
جنون فقر اگر نشکند سفالى من
کسى فسانه ابرام تا کجا شنود
کرى بگوش جهان بست هرزه نالى من
بناله روز کنم تا زخود برون آيم
قفس تراش برآمد شکسته بالى من
در انتظار که محوم که همچو پرتو شمع
نشسته است زخود رفتنم حوالى من
گداى خامشم اما بهر درى که رسم
کريم ميشنود حرف بى سوالى من
طلسم من چو حباب آشيان عنقا بود
نفس پر از دو جهان کرد جاى خالى من
بهر چه گوش نهى قصه پريشانى است
تنيده است بر آفاق شير قالى من
فروغ کوکب عشاق اگر باين رنگ است
باخگرى نرسد تا ابد زگالى من
چو تخم آبله (بيدل) سر هوس نکشيد
بهيچ فصل نموهاى پايمالى من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید