شماره ٣٠: ندارد موج جز طومار رمز بحر واکردن

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
ندارد موج جز طومار رمز بحر واکردن
توان سير دو عالم در شکست رنگ ما کردن
امل ميخواهد از طبع جنون کيشت پشيمانى
براه آورده تيرى را که ميبايد خطا کردن
دوئى در کيش از خود رفتگان کفر است اى زاهد
من و محو صنم گشتن و ياد خدا کردن
شرار بيدماغم آنقدر کمفرصتى دارى
که نتوانم نگاهى را بغيرت آشنا کردن
هوس فرسوده بوى کف پائيست اجزايم
وطن ميبايدم در سايه برگ حنا کردن
زنيرنگ خرامت عالمى از خاک ميجوشد
برفتارى توان ايجاد چندين نقش پا کردن
طپيدم ناله کردم آب گشتم خاک گرديدم
تکلف بيش ازين نتواند بعرض مدعا کردن
حيا بگدازدم تا از هوسها دست بردارم
شرر دامان خس بى آب نتوان رها کردن
تلاش روزى از مجنون ما صورت نمى بندد
ندارد سنگ سودا دستگاه آسيا کردن
بهر واماندگى زين خاکدان برخاستن دارد
دمى چون گردباد از خويش ميبايد عصا کردن
بزهد خشک لاف تر دماغيها مزن (بيدل)
شنا نتوان بروى موج نقش بوريا کردن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید