شماره ٢٠: زهى بشوخى بهار نازت شکسته رنگ غرور امکان

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
زهى بشوخى بهار نازت شکسته رنگ غرور امکان
دو نرگست قبله گاه مستى دو ابرويت سجده جاى مستان
سخن زلعل تو گوهر آرا نگه زچشم تو باده پيما
صبا ز زلف تو رشته برپا چمن زروى تو گل بدامان
بغمزه سحرى بناز جادو بطره افسون بقد قيامت
بخط بنفشه بزلف سنبل بچشم نرگس برخ گلستان
چمن بعرض بهار نازت در آتش رنگ گلفروشى
سحر زگل کردن عرقها بعالم آب شبنمستان
زرويت آينه صفحه گل زگيسويت شانه موج سنبل
ختن سوادى زچين کاکل فرنگ نقاش چين دامان
اگر برد از رم نگاهت سواد ايندشت بوى گردى
هجوم کيفيت تحير بچشم آهو کند چراغان
بوحشت آباد اين بساطم کجاست عشرت کدام راحت
خيال محزون اميد مجنون نگه پريشان نفس پرافشان
بکشت بيحاصلى که خاکش نميتوان جز بباد دادن
هوس چه مقدار کرده خرمن تبسم گندم از لبى نان
حصول ظرفست اوج عزت نه لاف فضل و نه عرض حکمت
گرفتم اى مور پربرارى کجاست کيفيت سليمان
رگ تخيل سوار گردن نم فسردن متاع دامن
چو ابر تا کى بلند رفتن عرق کن و اين غبار بنشان
متاب روى وفا ز(بيدل) مشو زمجنون خويش غافل
بدستگاه شهان چه نقصان زپرسش حال بينوايان
زين شکر که تا کوى تو شد راهبر من
چون آبله در پاى من افتاد سر من
ميناى سرشکم مى سوداى که دارد
عمريست پرى ميچکد از چشم ترمن
چون سبحه و زنار گسستن چه خيال است
بر ريشه تنيده است هجوم ثمر من
ناموس دلم در گره ضبط نفسهاست
اشک است گر از رشته برايد گهر من
آينه تحقيق شکستم چه توان کرد
در زلف تو آشفت چو مژگان نظر من
چينى بسفيدى نکشد ظلمت مويش
شامم شبخون بود که زد بر سحر من
تا جوهر آينه ام از پرده برون ريخت
عيب همه کس گشت نهان در هنر من
خرسندئى طبع از همه اقبال بلند است
چون مى زدماغيست فلک پى سپر من
عريانيم آينه تحقيق ندارد
رنگ تو مگر جامه برآرد زبر من
من خود بخيالش خبر از خويش ندارم
تا در چه خيالست زمن بيخبر من
گفتند بدلدار که دارد غم عشقت
فرمود همان (بيدل) بى پا و سر من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید