شماره ٧١٥: به درد و داغ توان گشت کامياب سخن

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
به درد و داغ توان گشت کامياب سخن
به قدر گريه و آه است آب و تاب سخن
زبان خامه به بانگ بلند مى گويد
که مى شود ز دل چاک فتح باب سخن
گلابها اگر از آفتاب تلخ شوند
ز سوز عشق بود تلخى گلاب سخن
سخن که شور قيامت ز دل نينگيزد
به کيش زنده دلان نيست در حساب سخن
به جيب کش سر دعوى که از رگ گردن
نگشته است کسى مالک الرقاب سخن
چو ماه عيد به انگشت مى نمايندش
سبکروى که نفس سوخت در رکاب سخن
شود به موى شکافان خرده بين معلوم
سخن شناسى هر کس ز انتخاب سخن
ز مرگ، روز سخنور نمى شود تاريک
که بى زوال بود نور آفتاب سخن
به قدر آنچه کنند ايستادگى در فکر
جهان نورد به آنقدر گردد آب سخن
ز دل ميار نسنجيده حرف را به زبان
که هست جوهر اين تيغ پيچ و تاب سخن
ز تيره روزى اهل سخن بود روشن
که نيست آب حياتى به غير آب سخن
چو خامه در دهن تيغ آبدار رود
سياه مست شود هر که از شراب سخن
نقاب سوز بود حسن آتشين رويان
به زير ابر نمى ماند آفتاب سخن
به نيم جرعه قلم سر به جاى پاى گذاشت
ز مى زياده بود مستى شراب سخن
شکار مردم کوته نظر نمى گردد
فتاده است بلند آشيان عقاب سخن
به نيم چشم زدن مى دود به گرد جهان
چو آب خضر زمين گير نيست آب سخن
زياده است ز فرزند فيض حسن غريب
مرا ز فکر برآورد انتخاب سخن
تتبع سخن آبدار کن صائب
مرو ز راه به هر موجه سراب سخن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید