سرد شد دست و دعا صبح به يک خنديدن
روح را گرم کند خنده به دل دزديدن
خاطر جمع و پريشان نظرى هيهات است
شانه زلف حواس است پريشان ديدن
ديدن بحر به پوشيدن چشمى بندست
چشم هر چند ز دريا نتوان پوشيدن
رزق هر چند که چون سيل بهاران آيد
آسيا را نشود سنگ ره ناليدن
پوست پوشيده به جولانگه ليلى رفتم
در ره عشق ز مجنون نتوان لنگيدن
صائب از پيچ و خم زلف سخن مويى شد
اينقدر نيز نبايد به سخن پيچيدن