شماره ٦٤٥: دل نشکسته نتوان برد از ارض و سما بيرون

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
دل نشکسته نتوان برد از ارض و سما بيرون
نمى آيد مسلم دانه اى زين آسيا بيرون
نيفتى تا ز پا، دست طمع در آستين بشکن
عصا را مى کنند اين قوم از دست گدا بيرون
اگر آزاده اى بار لباس از دوش خود بفکن
که چون سرو از تن آزادگان آيد قبا بيرون
کدامين سنگدل کرده است اين نفرين، نمى دانم
که آرد شمع ما سر از گريبان صبا بيرون
نيارد، گر کند سر پنجه از فولاد و از آهن
ز دست اين خسيسان سوزنى آهن ربا بيرون
نه اى تصوير ديبا، چند در بند قبا باشي؟
براى امتحان يک ره بيا زين تنگنا بيرون
مشو فارغ ز گرديدن که روزى در قدم باشد
همين آواز مى آيد ز سنگ آسيا بيرون
ز چشم غنچه تا خار سر ديوار خون گريد
کدامين مرغ رفت از باغ بى برگ و نوا بيرون
عجب نبود که چشم سوزن عيسى غبار آرد
اگر خواهد که خارى آورد از پاى ما بيرون
پر کاهى توانايى ندارد پيکر زارم
مگر آرد مرا از خانه جذب کهربا بيرون
ز چرخ پست فطرت مردمى جستن به آن ماند
که خواهى آورى از بيضه کرکس هما بيرون
اگر افتد به چشم جام، چشم سرمه دار او
مى آيد از گلوى شيشه ديگر بى صدا بيرون
به دست طفل محجوبى سپردم غنچه دل را
که دست از آستين هرگز نيارد از حيا بيرون
چه بال و پر گشايد دانه تا زير زمين باشد؟
سبک چون روح، صائب زين تن خاکى بيا بيرون
ز ناقص طينتان صائب عبث چشم وفا دارم
زمين شوره چون مى آورد مردم گيا بيرون؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید