شماره ٦٣٤: ز بى عشقى بهار زندگى دامن کشيد از من

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
ز بى عشقى بهار زندگى دامن کشيد از من
وگرنه همچو نخل طور آتش مى چکيد از من
ز بى دردى دلم شد پاره اى از تن، خوشا عهدى
که هر عضوى چو دل از بى قرارى مى تپيد از من
به حرفى عقل شد بيگانه از من، عشق را نازم
که با آن بى نيازى ناز عالم مى کشيد از من
چرا برداشت آن ابر بهاران سايه از خاکم؟
زبان شکر جاى سبزه دايم مى دميد از من
شلاين تر ز خون ناحقم در هر چه آويزم
به زور دست نتوان دامن الفت کشيد از من
نظربازان نمى باشند بى هنگامه چون مجنون
غزالان رام من گشتند اگر ليلى رميد از من
ز بى برگى به کار چشم زخم باغ مى آيم
مباش اى بوستان پيرا به کلى نااميد از من
نگيرم رونماى گوهر دل هر دو عالم را
به سيم قلب نتوان ماه کنعان را خريد از من
نواى بيخودان داروى بيهوشى بود دل را
دگر خود را نديد آن کس که فريادى شنيد از من
تو بودى کام دل اى نخل خوش پيوند، جانم را
نپيوندد به کام دل، ترا هر کس بريد از من
به خرج برق آفت رفت يکسر دانه هاى من
نگرديد آسيايى در شکستن روسفيد از من
ز بس از غيرت من کشتگان را خون به جوش آمد
چراغان شد ز خون تازه خاک هر شهيد از من
ز انصاف فلک دلسرد غواصى شدم صائب
ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خريد از من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید