شماره ٥٨٢: از حجاب عشق محرومم ز رخسارى چنين

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
از حجاب عشق محرومم ز رخسارى چنين
دست خالى مى روم بيرون ز گلزارى چنين
سجده مى آرند خورشيد و مه و انجم ترا
قسمت يوسف نشد در خواب، بازارى چنين
خانه چشمش به آب زندگانى مى رسد
هر که دارد در نظر خورشيد رخساى چنين
حلقه زلفش مرا از کفر و دين بيگانه کرد
گر کمر بندد کسي، بارى به زنارى چنين
بى دل دين کرد خال زير زلف او مرا
در کمين کس مباد دزد عيارى چنين
گوشها گنجينه گوهر شد از گفتار تو
کس ندارد ياد ياقوت گهربارى چنين
ديده قربانيان مى گشت طوق قمريان
سرو بستانى اگر مى داشت رفتارى چنين
برندارد گوشه چشمش سر از دنبال من
از خدا مى خواستم عاشق نگهدارى چنين
پرسش اغيار شيين کرد بر من مرگ را
بدتر از صد دشمن جانى است غمخوارى چنين
سبزه خط برنمى گرداند از شمشير روى
بود اين آيينه را در کار زنگارى چنين
دل نگيرد يک نفس در سينه تنگم قرار
عالم امکان ندارد خانه بيزارى چنين
دامن صحرا چراغان شد ز نقش پاى من
وادى مجنون ندارد گرم رفتارى چنين
کرد دلسرد از دو عالم داغ عشق او مرا
بهتر از صد گنج قارون است دينارى چنين
دار و گير عقل بر من زندگى را تلخ ساخت
بدترست از لشکر بيگانه سردارى چنين
عشق بر من دردمندى را گوارا کرده است
چون شود به، هر که را باشد پرستارى چنين؟
تا گشودم چشم، رفت از کف دل آزاده ام
کى به همره باز مى ماند سبکبارى چنين؟
نور از آيينه مى بارد سکندر را به خاک
از حيات جاودان کم نيست آثارى چنين
سايه طول امل آزادگان را مى گزد
واى بر آن کس که دارد در بغل مارى چنين
از سر پر شور من کان ملاحت شد زمين
توشه اى بر دار بيدرد از نمکزارى چنين
روزگارى بود برگ گفتگو صائب نداشت
از نسيمى بر رخش بشکفت گلزارى چنين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید