آه مظلوم است در بالا دوى ادراک من
از زبردستى به ساق عرش پيچد تاک من
کيست ديگر تا تواند دست با من کوفتن؟
کآسمان باآن زبردستى بود در خاک من
نيست چين نارسايى در کمند فکرتم
هست گيراتر ز چشم آهوان فتراک من
چون پر پروانه سوزد پرده افلاک را
گر نفس در دل ندزدد شعله ادراک من
اشک نيسان چون صدف گوهر شود در سينه ام
وقت تخمى خوش که افتد در زمين پاک من
جوهر ذاتى نمى گرداند از شمشير روى
مى زند سرپنجه با دريا خس و خاشاک من
شمع عالمسوز را انگشت زنهارى کند
چون به محفل رو نهد پروانه بى باک من
سير چشمان را نظر بر جامه پوشيده نيست
ورنه بوى پيرهن باشد گريبان چاک من
مى شود صائب ز سوز سينه ام عالم فروز
گر چراغ کشته اى آرد کسى بر خاک من