شماره ٤١٧: هيچ همدردى نمى يابم سزاى خويشتن

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
هيچ همدردى نمى يابم سزاى خويشتن
مى نهم چون بيد مجنون سر به پاى خويشتن
از مروت نيست با سنگ جفا راندن مرا
من که در بند گرانم از وفاى خويشتن
من کدامين ذره ام تا بى نيازان جهان
صرف من سازند اوقات جفاى خويشتن
راستى در پله افتادگى دارد مرا
مى روم در چاه دايم از عصاى خويشتن
صد جفا مى بينم و بر خود گوارا مى کنم
برنمى آيم، چه سازم با وفاى خويشتن
بخت اگر در نارسايى ها رسا افتاده است
نيستم نوميد از آه رساى خويشتن
مى کند گردش فلک بر مدعاى من مدام
تا فشاندم آستين بر مدعاى خويشتن
از تجلى مى تواند سنگ را ياقوت کرد
آن که مى دارد دريغ از من لقاى خويشتن
هر که با جمعيت اظهار پريشانى کند
مى زند فال پريشانى براى خويشتن
اين چنين زير و زبر عالم نمى ماند مدام
مى نشاند چرخ هر کس را به جاى خويشتن
هر حباب شوخ چشم از پرده اى گردم زند
بحر يکتايى نيفتد از هواى خويشتن
نيستم صائب حريف منت درمان خلق
باز مى سازم به درد بى دواى خويشتن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید