شماره ٤٠١: نيستم در عشق کافر ماجراى سوختن

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
نيستم در عشق کافر ماجراى سوختن
مى دهم جان همچو هندو از براى سوختن
نيست از سوز محبت شيوه من سرکشى
دارم آتش زير پاى خود براى سوختن
لاله دارد داغ خامى زين گلستان بر جگر
در سراپاى دل من نيست جاى سوختن
نيست ممکن چون سپند آسوده گرديدن مرا
تا نسازم خرده جان را فداى سوختن
دور گردان را به آتش رهنمايى مى کند
از سپند من اگر خيزد صداى سوختن
نيست در آتش پرستى ها مرانسبت به شمع
بر ندارم من به کشتن سر ز پاى سوختن
شب نمى سازد به چشمش روز روشن را سياه
هر که را در دل بود نور و ضياى سوختن
سر برآرد روز حشر از يک گريبان با چراغ
هر که چون پروانه سازد جان فداى سوختن
نه ز بى دردى بود خاموشى من چون سپند
در گره فريادها دارم براى سوختن
نيست ممکن محو گردد جاى داغ از سينه ها
محضرى زين به نمى خواهد وفاى سوختن
سوخت تا پروانه واصل شد، تو هم از بال و پر
باز کن آغوش رغبت در هواى سوختن
شمع ازان پروانه را بى بال و پر سازد، که هست
عاشق معشوق رسوا کن سزاى سوختن
من ز غيرت چون چنار از آتش خود سوختم
شمع اگر پروانه را شد رهنماى سوختن
عقده هاى مشکلم چون عود يکسر باز شد
تا فتادم در حريم دلگشاى سوختن
در خور آتش چو از تردامنى ها نيستم
آه سردى مى کشم گاهى براى سوختن
نيست سيرى عشقبازان را ز درد و داغ عشق
سوختن هرگز ندارد اشتهاى سوختن
نيست ممکن سر به جيب خامشى دزدم چو شمع
تا نسازم پيکر خود را غذاى سوختن
جان خشک خويش را آتش نمى دارم دريغ
نيستم چون هيزم تر بد اداى سوختن
هر سيه رويى که کوشش مى کند در جمع مال
جمع چون هندو کند هيزم براى سوختن
زان به جرأت مى زنم بر آتش سوزان که هست
دل خنک گشتن ز هستى منتهاى سوختن
چشم چون بردارم از رخسار آتشناک يار؟
من که مى ميرم چو هندو از براى سوختن
وقت شمعى خوش که مى استد به چشم اشکبار
بر سر يک پا تمام شب براى سوختن
نيست از بى جرأتى صائب مرا دورى ز شمع
کز تهيدستى ندارم رونماى سوختن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید