شماره ٣٧٤: بر سر بالين بى دردان گل احمر فشان

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
بر سر بالين بى دردان گل احمر فشان
عاشقان را سوزن الماس در بستر فشان
شکر اين معنى که عمر جاودانى يافتى
مشت آبى اى خضر بر خاک اسکندر فشان
چون سبکبارى براقى نيست در راه طلب
در بساط زندگانى هر چه دارى برفشان
در محيط آفرينش از صدف کمتر مباش
تيغ اگر بارد به فرقت از دهن گوهر فشان
مى دهد زخم زبان اندام، سنگ خاره را
خرده جان چون شرر بر تيشه آزرفشان
مگذران بى گريه مستانه وقت صبح را
در زمين پاک هر تخمى که دارى برفشان
گر ندارى دسترس چون منعمان بر سيم و زر
سيم ناب اشک بر رخساره چون زر فشان
از غبار خاکسارى ديده رغبت مپوش
گرد راه از خويشتن در چشمه کوثر فشان
گر نخواهى پشت پا زد بر جهان، پايى بکوب
دست اگر نتوانى افشاند آستينى برفشان
تن مزن زنهار چون پروانه بعد از سوختن
رنگ عشق تازه اى زين مشت خاکستر فشان
نيشکر بعد از شکستن مى شود شاخ نبات
بشکند هر کس ترا بر يکدگر، شکر فشان
چون به خوارى عاقبت بر خاک مى بايد فشاند
با لب خندان چو گل صائب به گلچين سر فشان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید