شماره ٣٧٢: شاخ چون دست کريمان شد زرافشان از خزان

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
شاخ چون دست کريمان شد زرافشان از خزان
در زر خالص زمين گرديد پنهان از خزان
در درختان همچو نخل طور آتش در گرفت
جامه فانوس شد ديوار بستان از خزان
آب اگر در نوبهاران مى چکيد از روى باغ
مى چکد آتش ز رخسار گلستان از خزان
آفتاب نوبهاران گر به زردى رو نهاد
شد ز هر برگ اختر سعدى فروزان از خزان
گر چه با دست نگارين عقده نتوان باز کرد
صد گره وا شد ز دلهاى پريشان از خزان
چون پريزاد ابرها بال و پر رحمت گشود
بوستان شد شهر زرين سليمان از خزان
از بهاران چند روزى گر چه برگ عيش يافت
شد زمين را پر ز برگ عيش دامان از خزان
خاک مظلم کز ترشرويى چو سيم قلب بود
چون زر خوش سکه شد يک روى خندان از خزان
برگها از بس به رغبت دست افشانى کنند
سرو نزديک است گردد پايکوبان از خزان
مى برد چون پاکبازان دل ز مردم بيشتر
گر چه شد جمعيت بستان پريشان از خزان
وقت بى برگى چو بلبل چون فراموشش کنم؟
من که ديدم از بهاران بيش احسان از خزان
از فنا پروا نباشد مردم بى برگ را
برگ گردد چون چراغ صبح لرزان از خزان
انقلابى در دل آزاد ما چون سرو نيست
باغبان گرديد اگر دلسرد بستان از خزان
نيست با سوداييان فصل بهاران سازگار
مى شود صائب دماغ من به سامان از خزان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید