دل را جلا به ديده نمناک مى کنم
آيينه را به دامن تر پاک مى کنم
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
سر را به کار حلقه فتراک مى کنم
پاس صفاى آيينه مى دارم از غبار
جان را اگر ز تيغ تو امساک مى کنم
بر هر زمين که مى رسم، از پيچ و تاب خويش
دامى ز شوق صيد تو در خاک مى کنم
غافل نيم به مستى ازان قبله دعا
دستى بلند چون شجر تاک مى کنم
دارم به اشک بى اثر خود اميدها
با آن که تخم سوخته در خاک مى کنم
در باغ بى تو هر قدح خون که مى خورم
دست و دهن به دامن گل پاک مى کنم
هر چند عاقبت ثمر مى ندامت است
خونى به نقد در دل افلاک مى کنم
برقى کز اوست سينه ابر بهار چاک
از سادگى نهفته به خاشاک مى کنم
صائب ز ضعف تن نفسم مى شود تمام
تا چون حباب پيرهنى چاک مى کنم