شماره ٢١٩: چون نيست پاى آن که ز عالم بدر زنم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
چون نيست پاى آن که ز عالم بدر زنم
دستى به دل گذارم و دستى به سر زنم
گر مى زنم به هم کف افسوس دور نيست
بال و پرس نمانده که بر يکدگر زنم
اکنون که تيغ من سپر و تير شد کمان
دستى مگر به ترکش آه سحر زنم
اى سرو خوش خرام ز پيش نظر مرا
چندان مرو که دامن جان بر کم زنم
از گريه شمرده من شد جهان خراب
اى واى اگر به آبله ها نيشتر زنم
در زير چرخ سعى به جايى نمى رسد
در تنگناى بيضه چه بيهوده پر زنم؟
از چشم بد چکيده الماس مى شود
از گريه مشت آبى اگر بر جگر زنم
هر چند طوطيم، علف تيغ مى شوم
از هر کجا چو سبزه بيگانه سر زنم
صائب هزار نيش ز هر خار مى خورم
در راه عشق گامى اگر بيخبر زنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید