شماره ١٨٧: هرگز نشد به حرف غرض آشنا لبم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
هرگز نشد به حرف غرض آشنا لبم
آسوده است از دل بى مدعا لبم
هر چند چو صدف ز گهر سينه ام پرست
نتوان به تيغ ساختن از هم جدا لبم
آه مرا به رشته گوهر غلط کنند
از دل ز بس که آبله چيده است تا لبم
منت خداى را که يکى بود حرف من
هر چند شد به عالم صورت دو تا لبم
تبخاله ها به ناله درآيند چون جرس
از درد چون شود به فغان آشنا لبم
چون گل مگر ز زخم سراپا دهن شوم
کى مى کند به حرف شکايت وفا لبم؟
چون اهل دل گشاد من از حرف حق بود
آن غنچه نيستم که گشايد هوا لبم
دايم ز گريه گر چه مرا چشم و دل پرست
از ناله همچو کاسه خالى لبا لبم
از بس ز لب گشودن بيجا گزيده شد
لرزد به خود ز گفتن حرف بجا لبم
اين چاشنى که قسمت من شد زخامشى
مشکل که بعد ازين شود از هم جدا لبم
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نيست
از ضعف، حال من نکند گر ادا لبم
گر خون شود ز تنگدليها، نمى برد
چون غنچه التجا به نسيم صبا لبم
جان مى دهد ترانه من اهل عشق را
صائب به لعل يار رسيده است تا لبم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید