روزگارى است ز دل نقش خودى مى شويم
راه چون سايه به پاى دگران مى پويم
چون قلم گوش برآواز دل خوش سخنم
هر چه آيد به زبانم نه ز خود مى گويم
با دل خونشده ام در ته يک پيرهن است
يوسف گمشده اى کز دگران مى جويم
هست چون جوهر آيينه همان پابرجا
هر قدر نقش اميد از دل خود مى شويم
گر چه چون خال، مرا دانه دل سوخته است
اگر از حسن بود روى دلي، مى رويم
روزى از باغ تو چيدم گل و يک عمر گذشت
دست خود را چو گل تازه همان مى بويم
نيست صائب زپى کام جهان گريه من
که ز آيينه دل نقش خودى مى شويم