شماره ٧٦: چشم اميد به مژگان تر خود داريم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
چشم اميد به مژگان تر خود داريم
روى خود تازه به آب گهر خود داريم
صحبت ما به نگهبانى دم مى گذرد
تيغ بر کف همه جا پشت سر خود داريم
منت پرتو خورشيد و پر کاه يکى است
ما که شمعى چو فروغ گهر خود داريم
به گل ابر بهاران نبود دهقان را
اين اميدى که به دامان تر خود داريم
نيست بر ناخن ما نقش در آزارى مور
هر چه داريم به لخت جگر خود داريم
قاصد و نامه نباشد سفر عنقا را
گوش بيهوده به راه خبر خود داريم
چيست فردوس که در ديده ما جلوه کند
ما گمانها به غرور نظر خود داريم
گوشه دامن خالى است، که چشمش مرساد!
آنچه از توشه ره بر کمر خود داريم
ما و انديشه دستار، خدا نپسندد!
به سر دوست اگر فکر سر خود داريم
از عناندارى برق آبله زد دست سحاب
چون عنان دل عاشق سفر خود داريم
خشک گرديد و نشد طفلى ازو شيرين کام
خجلت از نخل دل بى ثمر خود داريم
زانهمه قصر که کرديم بنا، قسمت ما
خشت خامى است که در زير سر خود داريم
خضر اين باديه دنبال خبر مى گردد
چه خبر ما ز دل بيخبر خود داريم
پايه حسن توسهل است گر از ماه گذشت
بيش از ين فيض گمان با نظر خود داريم
شعله از عاقبت سير شرر بيخبرست
چه خبر ما ز دل نو سفر خود داريم
از غبارى که ربوديم ز جولانگاهش
منت روى زمين بر نظر خود داريم
صائب آن روز سيه باد که روشن سازيم
برق آهى که نهان در جگر خود داريم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید