شماره ٥٠: گوشه اى کو که دل از فکر سفر جمع کنم؟

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
گوشه اى کو که دل از فکر سفر جمع کنم؟
پا به دامان صدف همچو گهر جمع کنم
تخم خود چند درين خاک سيه چون انجم
شب پريشان کنم و وقت سحر جمع کنم؟
از پريشانى خاطر دو نفس را چون صبح
نيست ممکن که من خسته جگر جمع کنم
رخنه در کار ز تسبيح فزون است مرا
چون دل خويش ز صد رهگذار جمع کنم؟
از گهر سينه چاکى به صدف بيش نماند
به چه اميد درين بحر گهر جمع کنم؟
حيف و صد حيف که چون فضل خزان مهلت عمر
آنقدر نيست که من برگ سفر جمع کنم
نه چنان دل ز فراق تو پريشان شده است
که به شيرازه آن موى کمر جمع کنم
هر سر موى ترا چشم نگاهى است ز من
به تماشاى تو چون نور نظر جمع کنم؟
چند چون آبله صرف قدم خار شود؟
آبرويى که به صد خون جگر جمع کنم
من که در بيضه به گرد سر گل مى گشتم
در گلستان چه خيال است که پر جمع کنم؟
سرو از بى ثمرى خلعت آزادى يافت
چه فتاده است من خام، ثمر جمع کنم؟
پرده خواب شود ديده کوته بين را
از گرانجانى اگر برگ سفر جمع کنم
چشم اميد از آن بسته ام از هر دو جهان
که به نظاره روى تو نظر جمع کنم
من نه آنم که به شيرازه محشر صائب
جسم ويران شده را بار دگر جمع کنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید