شماره ٣٩: منم آن سيل که دريا نکند خاموشم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
منم آن سيل که دريا نکند خاموشم
کوه را کشتى طوفان زده سازد جوشم
از ملامت نکنم شکوه ز بى حوصلگى
سخن تلخ مى تلخ بود در گوشم
جوش من لنگر آرام نمى داند چيست
نيست چون باده نارس دو سه روزى جوشم
از خرابات مغان پاى بروى نگذارم
تا سبو دست نوازش نکشد بر دوشم
چشم پرکار بتان ساغر خالى است مرا
مى گلرنگ چه باشد که ربايد هوشم
نيم ايمن ز پشيمانى بى انصافان
به زر قلب اگر يوسف خود بفروشم
گر چه از شمع تهى نيست کنارم شبها
دايم از شرم چو محراب تهى آغوشم
نيست از نوش چو زنبور بجز نيش مرا
اگر چه نه دايره شد شان عسل از نوشم
منم آن کودک بدخو که ز ناسازى دل
نتوان کرد به کام دو جهان خاموشم
چون به پاى خم مى سر نگذارم صائب؟
من که از باده گلرنگ فزايد هوشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید