شماره ١٣: عالم بيخبرى بود بهشت آبادم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
عالم بيخبرى بود بهشت آبادم
تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم
عشق بر باد اگر داد باکى نيست
مى کشد جانب خود باز چو کاغذ بادم
نيستم از کشش موجه رحمت نوميد
گر چه از قلزم رحمت به کار افتادم
موجه ريگ روانم که به هر جنبش باد
مى زند غوطه به درياى عدم بنيادم
منم آن طفل بدآموز شکر خواب عدم
که شب اول گورست شب ميلادم
گره از غنچه پيکان نگشايد به نسيم
نتوان کرد به افسون طرب دلشادم
از دم تيغ که هر دم به سرم مى بارد
مى توان يافت که سهو القلم ايجادم
عزت عشق جهانسوز بود عزت من
گر چه خاکسترم، از آتش سوزان زادم
گوشمال عبثى مى دهد استاد مرا
سبقى نيست محبت که رود از يادم
اختيارى نبود نقش بد و نيک مرا
کعبتينم که گرفتار کف نرادم
از گرفتارى من هست اگر عار ترا
مى توان کرد به يک چين جبين آزادم
چه عجب صائب اگر شد سخن من يکدست
من که از فکر متين چون قلم فولادم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید