شماره ٢٨٦: در احتياج نتوان بر سفله التجا برد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
در احتياج نتوان بر سفله التجا برد
دست شکست حيف است بايد به پيش پا برد
قاصد به پيش دلدار تا نام مدعا برد
مکتوب ما عرق کرد چندانکه نقش ما برد
ابر بهار رحمت از شرم آب گرديد
تا حسرت اجابت گل بر کف دعا برد
دست در آستينش دلبردنى نهان داشت
امروزش از کف ناز آن بهله را حنا برد
از دير اگر رميديم در کعبه سرکشيديم
از خود برون نرفتن ما را هزار جا برد
تدبير چرخ خون شد در کار عقده دل
اين دانه از درشتى دندان آسيا برد
فکر وفور هر چيز افسون بى تميزيست
الوان نعمت است آن کز منعم اشتها برد
اقبال اهل همت بازى خور هوس نيست
نتواند از سر چرخ هر مکروفن ردا برد
هر جا زپا فتاديم داد فراغ داديم
پهلوى لاغر از ما تشويش بوريا برد
شد قامت جوانى در پيريم فراموش
آخر عصاى چوبين از دستم آن عصا برد
بايد زخاکم اکنون خط غبار خواندن
عمريست سرنوشتم پيرى بنقش پا برد
جوش عرق چو صبحم در پرده شبنمى داشت
تا دم زدم زهستى شرم از نفس هوا برد
يک واپسين نگاهى ميخواست رفتن عمر
مشاطه قدردان بود آئينه برقفا برد
(بيدل) گذشت خلقى محمل بدوش حسرت
ما را هم آرزوئى ميبرد تا کجا برد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید