شماره ٢٥٧: حسرت مخمورم آخر مستى انشا مى شود

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
حسرت مخمورم آخر مستى انشا مى شود
تا قدح راهيست کز خميازه ام واميشود
جز حيا موجى ندارم چشمه آئينه ام
گر دمن چندانکه روبى آب پيدا مى شود
بسکه دارد بى نشانى پرده ناموس من
در نگين نامم چه بو در گل معما ميشود
لب گشودن رشته اسرار يکتائى گسيخت
نسخه بى شيرازه چون شد معنى اجزا ميشود
نسبت تشبيه غير از خفت تنزيه نيست
شيشه ميبايد شکستن نشه رسوا ميشود
انفعال فطرت از کمظرفى ما روشن است
قطره کز دريا جدا شد ننگ دريا ميشود
کامرانيهاى دنيا کارگاه خودسريست
با فضولى طبع چون خو کرد مرزا ميشود
پاس دل داريد کز پيچ و خم اين کوهسار
نشه بى پرواست اما کار مينا ميشود
پرده فانوس ميباشد شريک نور شمع
جسم در خورد صفاى دل مصفا ميشود
نوبت موى سفيد است از امل غافل مباش
صبح چون گل کرد حشر آرزوها ميشود
نقش نيرنگ جهان را جز فنا نقاش نيست
اين بناها چون حباب از سيل برپا ميشود
حسن سعى آئينه روشن ميکند انجام را
ريشه تاکست کاخر موج صهبا ميشود
زاهد از دل شوق تسبيح سليمانى برار
اى زمعنى بيخبر دين تو دنيا ميشود
تنگى آفاق تا دل دقت اوهام تست
از غبارت هر چه گردد پاک صحرا ميشود
خلق را رو بر قفا صبح قيامت ديدنى است
دى نمايانست زان روزيکه فردا ميشود
بسکه مضمونهاى مکتوب محبت نازک است
خطش از برگشتن قاصد چليپا ميشود
زين ندامت خانه بيرون رفتنت دشوار نيست
هر قدر دستى که ميسائى بهم پا ميشود
کرد (بيدل) گفتگو ما را زتمکين منفعل
قلقل آخر سرنگونيهاى مينا ميشود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید