شماره ٢٤٦: حال دل از دورى دلبر نميدانم چه شد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
حال دل از دورى دلبر نميدانم چه شد
ريخت اشکى بر زمين ديگر نميدانم چه شد
از شکست دل نه تنها آب و رنگ عيش ريخت
ناله ئى هم داشت اين ساغر نميدانم چه شد
ياس هستى برد از صد نيستى آنسوترم
سوختم چندانکه خاکستر نمى دانم چه شد
صفحه آئينه حيرت جوهر اين عبرت است
کى حريفان نقش اسکندر نميدانم چه شد
گردش رنگى و چشمکهاى اشکى داشتم
اين زمان آن چرخ و آن اختر نميدانم چه شد
دوش در طوفان نوميدى تلاطم کرد آه
کشتى دل بود بى لنگر نمى دانم چه شد
جان پاکم فارغ از تيمار جسمم کرده اند
عيسى بر چرخ بردم خر نميدانم چه شد
در رهت از همت افسر طراز آبله
پاى من سر شد ازين برتر نميدانم چه شد
از دميدن دانه من کوچه گرد بيکسيست
مشت خاکى داشتم بر سر نميدانم چه شد
بيدماغ وحشتم از ساز آرامم مپرس
پهلوئى گردانده ام بستر نميدانم چه شد
عرض معراج حقيقت از من (بيدل) مپرس
قطره دريا گشت پيغمبر نميدانم چه شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید