شماره ١٨٥: تگ و پوى نفس از عالم عبرت فنى دارد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
تگ و پوى نفس از عالم عبرت فنى دارد
مپرس از بازگشتن قاصد ما رفتنى دارد
تجرد هم درين محفل خجالت ميکند سامان
جهان تا گفتگو دارد مسيحا سوزنى دارد
زهرجا سر برون آرى قيامت ميکند طوفان
همين در پرده خاکست اگر کس مأمنى دارد
ببر کن خرقه تسليم و از آفات ايمن زى
بقدر پهلوى لاغر ضعيفى جوشنى دارد
بسامانست در خورد کدورت دعوى هستى
دليل امتحان اين بسکه جاندارى تنى دارد
گران بر طبع يکديگر مباش از لاف خودسنجى
ترازوى نفس همسنگ چندين من منى دارد
ندارد سعى مردن آنقدر زورآزمائيها
کمال پهلوانى سر بخاک افگندنى دارد
نگين خاتم ملک سليمان در کف است اينجا
همه گر سنگ باشد دل بدست آوردنى دارد
نشان دل نيابى تا طلسم جسم نشگافى
همه گنجيم اما گنج جا در مد فنى دارد
زسير سرنوشت ايندشت تنگى کرد بر دلها
بهر جا کسوت ما چين ندارد دامنى دارد
تامل گر نگردد هر زمان توفيق آزادى
شرر هم در دل سنگ آب در پرويزنى دارد
حيا از طينت ما جز ادب چيزى نميخواهد
فضولى گر همه از خود برائى گردنى دارد
نميدانم چه خرمن ميکنم زين کشت بيحاصل
نفس تا ريشه اش باقيست دل بر کندنى دارد
زگفتن چرب و نرمى خواه و از ديدن حيا (بيدل)
بهار پسته و بادام هر يک روغنى دارد
تمام شوقيم ليک غافل که دل براه که ميخرامد
جگر بداغ که مى نشيند نفس بآه که ميخرامد
زاوج افلاک اگر ندارى حضور اقبال بى نيازى
نفس بجيبت غبار دارد ببين سپاه که ميخرامد
اگر نه رنگ از گل تو دارد بهار موهوم هستى ما
بپرده چاک اين کتانها فروغ ماه که ميخرامد
غبار هر ذره ميفروشد بحيرت آئينه طپيدن
رم غزالان اين بيابان پى نگاه که ميخرامد
زرنگ گل تا بهار سنبل شکست دارد دماغ نازى
درين گلستان ندانم امروز کج کلاه که ميخرامد
اگر اميد فنا نباشد نويد آفت زداى هستى
باين سرو برگ خلق آواره در پناه که ميخرامد
نگه بهر جا رسد چو شبنم زشرم مى بايد آب گردد
اگر بداند که بى محابا با بجلوه گاه که ميخرامد
بهر زه در پرده من و ما غرور اوهام پيش بردى
نگشتى آگه که در دماغت هواى جاه که ميخرامد
مگر زچشمش غلط نگاهى رسد بفرياد حال (بيدل)
وگرنه آن برق بى نيازى پى گياه که ميخرامد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید