شماره ١٨٣: تغافل چه خجلت بخود چيده باشد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
تغافل چه خجلت بخود چيده باشد
که آن نازنين سوى ما ديده باشد
حنائيست رنگ بهار سرشکم
ندانم بپاى که غلطيده باشد
طرب مفت دل گر همه صبح بختم
زگل کردن گريه خنديده باشد
باظهار هستى مشو داغ خجلت
همان به که اين عيب پوشيده باشد
ندانم دل از درس موهوم هستى
چه فهميده باشد که فهميده باشد
چو موج گهر به که از شرم دريا
نگاه تو درديده پيچيده باشد
بجوشد دل گرم با جسم خاکى
اگر باده با شيشه جوشيده باشد
من و ياس مطلب دل و آه حسرت
دعا کو اثر ميپرستيده باشد
نفس سازى آهنگ جمعيتت کو
سحر گرد اجزاى پاشيده باشد
درين دشت وحشت من آن گردبادم
که سر تا قدم دامن چيده باشد
حياپرور آستان نيازت
دلى داشتم آب گرديده باشد
اگر (بيدل) ما دهد عرض هستى
بخواب عدم حيرتى ديده باشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید