شماره ١٧٠: تا کاتب ايجادم نقش من و ما بندد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
تا کاتب ايجادم نقش من و ما بندد
چون صبح دم فرصت مسطر بهوا بندد
اين مبتذل اوهام پر منفعلم دارد
مضمون نفس وحشى است کس تا بکجا بندد
از شبنم ما زين باغ طرفى نتوان بستن
خونى که باين رنگست دست که حنا بندد
سرگشته سودائيم تا کى هوس دستار
کم نيست اگر هستى مو بر سر ما بندد
بى سعى فنا ظالم از خشم نپوشد چشم
آتش ته خاکستر احرام حيا بندد
نقش بند و نيک آسان از دل نتوان شستن
آئينه مگر زنگار بر روى صفا بندد
در عذر اجابت کوش گر حرص گدا طينت
ابرام تمنائى بر دست دعا بندد
زحمت کش اين منزل تاوارهد از آفات
ديوار و درى گر نيست بايد مژه ها بندد
تمثالى ازين صحرا جز خاک نمايان نيست
کو آبله تا عبرت آئينه بپا بندد
واپس نپسندد عشق افسردگى ما را
گر سکته تامل کرد بحرش چه جدا بندد
عالم همه موهوم است بگذار که (بيدل) هم
چون تهمت موهومى خود را همه جا بندد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید