شماره ١٥٧: تا جلوه بيرنگ تو بر قلب صور زد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
تا جلوه بيرنگ تو بر قلب صور زد
تمثال گرفت آينه در دست و بدر زد
همت بسواد طلبت گرد جنون داشت
نه چرخ زباليدن يک آبله سر زد
رفتى و نياسود غبارم چه توان کرد
بر آتش من ناز تو دامان سحر زد
بى روى تو از سير چمن صرفه نبردم
هر لاله که ديدم شبيخونم بنظر زد
زين ثابت و سيار سراغم چه خيال است
گرديدن رنگم بدر چرخ دگر زد
بى برگ طرب کرد مرا قامت پيرى
خم گشتن اين نخل بصد شاخ تبر زد
افسون شعور از نفسم دود برآورد
آبى که برو ميزدم آتش بجگر زد
بى ياس دل از فکر وطن برنگرفتم
تا آبله پا گشت گهر فال سفر زد
پرواز نگاهى بتماشا نرساندم
چون شمع زسرتا قدمم يک مژه پر زد
مژگان بهم بسته سراپرده دل بود
حيرت زده ام دامن اين خيمه که برزد
فرياد که رفتيم و بجائى نرسيديم
صبح از نفس سوخته دامن بکمر زد
ما را زبهارت چه رسد غير تحير
تمثال گلى بود که آئينه بسر زد
دشنامى ازان لعل شنيدم که مپرسيد
ميخواست بسنگم زند آخر بگهر زد
(بيدل) دل مارا نگهى برد بغارت
آن گل که تو ديدى چمنى بود نظر زد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید