شماره ١٢٣: بهار عيش امکان رنگ وحشت ديده ئى دارد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
بهار عيش امکان رنگ وحشت ديده ئى دارد
شگفتن چون گل اينجا دامن برچيده ئى دارد
اگر چون شمع خواهى چاره دردسر هستى
گداز استخوانها صندل سائيده ئى دارد
تو هر مضمون که ميخواهد دلت نذر تامل کن
لب حيرت کلامان نامه پيچيده ئى دارد
زاسرار لبش آگه نيم ليک اينقدر دانم
دم تيغ تبسم جوهر باليده ئى دارد
قدم فهميده نه تا از دلى گردى نينگيزى
کف هر خاک اين وادى نفس دزديده ئى دارد
زهستى تا اثر دارى چه گفتگو چه خاموشى
نفس صبح قيامت زير لب خنديده ئى دارد
گر از اسباب در رنجى چرا نفگندى از دوشش
تو آدم نيستى آخر فلک هم ديده ئى دارد
خزان فرسا مباد انديشه اهل وفا يارب
که اين گلزار رنگ گرد دل گرديده ئى دارد
زعالم چشم اگر بستى بمنزلگاه راحت رو
نگه در لغزش مژگان ره خوابيده ئى دارد
چو موج گوهر از من يک طپش جرأت نمى بالد
جنون ناتوانان شور آراميده ئى دارد
رضاى دوست ميجويم طريق سجده ميپويم
سر تسليم خوبان پاى نالغزيده ئى دارد
بهر آئينه زنگارد گر دارد کمين (بيدل)
زمژگان بستن ايمن نيست هر کس ديده ئى دارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید