شماره ١١٣: بکوى دوست که تکليف بى نشانى بود

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
بکوى دوست که تکليف بى نشانى بود
غبار گشتنم اظهار سخت جانى بود
زناتوانى شبهاى انتظار مپرس
نفس کشيدن من بيتوشخ کمانى بود
گذشتم از سر هستى بهمت پيرى
قد خميده پل آب زندگانى بود
بهيچ جا نرسيدم زپرفشانى جهد
چو شمع شوخى پروازم آشيانى بود
خوش آن نشاط که از جذبه دم تيغت
چو اشک خون مرا بى قدم روانى بود
من از فسرده دلى نقش پا شدم ورنه
بطالع کف خاک من آسمانى بود
گلى نچيده ام از وصل غير حيرانى
مرا که چون مژه آغوش ناتوانى بود
فغان که چاره بيتابيم نيافت کسى
برنگ ناله نى دردم استخوانى بود
چه نقشها که نبست آرزو بفکر وصال
خيال بستن من بيتو کلک مانى بود
زبسکه داشت سرم شور تيغ او (بيدل)
چو صبح خنده زخمم نمک فشانى بود
بلاکشان محبت گل چه نيرنگ اند
شکسته اند برنگى که عالم رنگ اند
چه شيشه و چه پرى خانه زاد حبرت ماست
بآرميدگى دل که بيخود ان سنگ اند
زعيب پوشى ابناى روزگار مپرس
يکى گر آينه پرداخت ديگران زنگ اند
فريب صلح مخور از گشاده روئى خلق
که تنگ حوصليگيهاى عرصه جنگ اند
بوادى ئى که طلب نارساى مقصد اوست
بهوش باش که منزل رسيدگان لنگ اند
نواى پرده بيتابى نفس اين است
که عافيت طلبان سخت غفلت آهنگ اند
توهر شکست که خواهى بدوش ما بر بند
وفا سرشته حريفان طبيعت رنگ اند
زوهم بر سر ميناى خود چه ميلرزى
شنو زشيشه گران در شکستن سنگ اند
به بستن مژه انجام کار شد معلوم
که آب آينها جمله طعمه زنگ اند
حباب نيم نفس با نفس نمى سازد
زخود تهى شدگان بر خود اينقدر تنگ اند
زخلق آنهمه بيگانه نيستى (بيدل)
تو هرزه فکرى و اين قوم عالم بنگ اند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید