شماره ١٠٥: بسکه زخم کشته نازش تلاطم ميکند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
بسکه زخم کشته نازش تلاطم ميکند
هر چه را ديدم درين مشهد تبسم ميکند
چشم بگشا بر حصول جستجو کاينجا چو شمع
نقد خود هر کس بقدر يافتن گم ميکند
پختگان دامن زقيد تن پرستى چيده اند
باده ات از خام جوشى خدمت خم ميکند
هيچکس از بى تکلف زيستن آگاه نيست
آدمى بودن خلل در عيش مردم ميکند
زين نفس سوزى که دارد خلق بر طاق و سرا
سعى عبرت بافى کرم بريشم ميکند
پيش بينى کن زننگ حسرت ماضى برا
بر قفا نظاره کردن ريش را دم ميکند
دهر لبريز مکافاتست اما کو تميز
کم کسى اينجا بحال خود ترحم ميکند
از ادبگاه خموشى گوش بايد وام کرد
سرمه گون چشمى درين مخمل تکلم ميکند
هر کجا باشد قناعت آبيار اتفاق
پهلوى از نان تهى ايجاد گندم ميکند
رحم بر بى مغزى ما کن که اين نقش حباب
خويش را آئينه در يا توهم ميکند
(بيدل) از بس بى نم افتاده است بحر اعتبار
گوهر از گرد يتيميها تيمم ميکند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید