شماره ٨٢: بخيال زنده بودن هوس بقا ندارد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
بخيال زنده بودن هوس بقا ندارد
چو حباب جرم مينا سر ما هوا ندارد
سحر چه گلستانيم که بحکم بى نشانى
گل رنگ راه بوئى بدماغ ما ندارد
برموز خلوت دل من و محرمى چه حرف است
که نفس بآن تقرب پس پرده جا ندارد
دل مرده غافل افتاد زمآل کار هستى
سر زنده ئى ندرد که غم فنا ندارد
زترانهاى ابرام خجل است فطرت اما
چکند زبان سايل که غرض حيا ندارد
بم و زير ساز هذيان تو بخواب مخمل افگن
که دماغ اين نواها نى بوريا ندارد
ره غيرت محبت نکشد خمارطاقت
که چو شمع سربسر پاست طلبى که پا ندارد
به بهانه من و ما زره خيال برخيز
که غبار وهم هستى چو نفس عصا ندارد
گل شمعهاى خاموش بخيال ميکند دود
هوس فسرده داغ جگر آزما ندارد
اگر از سبب توان يافت اثر حضور دولت
همه کس پر هما را بکله چرا ندارد
نفس از غبار هستى بنظر چه وانمايد
چو حباب پيکرى را که ته قبا ندارد
بفنا چو عهد بستى زجفاى چرخ رستى
که شکست دانه تا حشر غم آسيا ندارد
دل و ديده سير گاهش سر و تن غبار راهش
صف ناز کج کلاهش تگ و پو کجا ندارد
بهواى پاى بوسش من نااميد (بيدل)
چقدر بخون نغلطم که جبين حنا ندارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید