شماره ٧٢: باميد فنا تاب و تب هستى گوارا شد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
باميد فنا تاب و تب هستى گوارا شد
هواى سوختن بال و پر پروانه ما شد
فگنديم از تميز آخر خلل در کار يکتائى
بدل شد شخص با تمثال تا آئينه پيداشد
زبان حال دارد سرمه لاف کمال اينجا
نفس دزديد جوهر هر قدر آئينه گويا شد
زعرض جوهر معنى بوجدان صلح کن ورنه
سخن رنگ لطافت باخت گر تقرير فرسا شد
حذر کن از قرين بد که در عبرتگه امکان
بجرم زشتى يک رو هزار آئينه رسوا شد
بهندستان اگر اينست سامان رعونتها
توان در مفلسى هم چيره کلکى بست و مرنا شد
سراپا قطره خون نقش بند و در دلى جا کن
غم اينجا ساغرى دارد که بايد داغ صهبا شد
خيال هر چه بندى شوق پيدا ميکند رنگش
زبس جا کرد ليلى در دل مجنون سويدا شد
گشاد غنچه در اوراق گل خواباند گلشن را
جهان در موج ناخن غوطه زد تا عقده ام واشد
بخاموشى نمک دادم سراغ بى نشانى را
نفس در سينه دزديدن صفيربال عنقا شد
تامل پيشه کردم معنى من لفظ شد (بيدل)
زصهبايم روانى رفت تا آنجا که مينا شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید