شماره ٧٠: با که گويم چه قيامت بسرم ميگذرد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
با که گويم چه قيامت بسرم ميگذرد
که نفس نازده هر شب سحرم ميگذرد
درد اندوه خوش است از طرب بيکارى
حيف دستيکه زدل بر کمرم ميگذرد
خاک گل ميکنم و ميروم از خويش چو اشک
عرق شرم زپا پيشترم ميگذرد
ترک سعى طلب از شمع نمى آيد راست
پاى رفتارم اگر نيست سرم ميگذرد
گرد کم فرصتى کاغذ آتش زده ام
هر نفس قافله وارى شررم ميگذرد
نامها در بغل از شهرت عنقا دارم
قاصد من همه جا بيخبرم ميگذرد
ذوق راحت چقدر راهزن آگاهيست
عمر در خواب زبالين پرم ميگذرد
دل چو سنگ آب شود تا نفسم پيش آيد
زندگى منتظر شيشه گرم ميگذرد
چشم بر بند تلاش دگرت لازم نيست
لغزش يک مژه از دير و حرم ميگذرد
خاک هر در که بافسون طمع مى بوسم
آب مى گردد و آبش زسرم مى گذرد
مرکز ساز حلاوت گره خاموشيست
گر نفس ميزنم از نى شکرم ميگذرد
آمد و رفت نفس مغتنم راحت گير
زندگى کو اگر اين گرد زرم ميگذرد
ستمى نيست چو ايثار به بنياد خسيس
مى درد پوست چو ماهى زدرم ميگذرد
نيستم قابل يک گام درين دشت چو عمر
ليک چندانکه زخود ميگذرم ميگذرد
راه در پرده تحقيق ندارم (بيدل)
عمر چون حلقه به بيرون درم ميگذرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید