شماره ٦٨: باز مخمور است دل تا بيخودى انشا کند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
باز مخمور است دل تا بيخودى انشا کند
جام در حيرت زند آئينه را مينا کند
زندگانى گو مده از نقش موهومم نشان
عکس را غم نيست گر آئينه استغنا کند
رفته ايم از خود بدوش آرميدن چون غبار
آه ازان روزيکه بيتابى طواف ما کند
ناله شو تا از هواى قامت او بگذزى
هر که از خود رفت سير عالم بالا کند
انجمن پرداز وهمم چون حباب از خامشى
به که بگشايم لبى تا از خودم تنها کند
مگذر از کوشش مبادا روزگار حيله جو
پايمال راحتت چون صورت ديبا کند
در عدم ما نيز ياد زندگى خواهيم کرد
شعله خاموش اگر ياد طپيدنها کند
بار تسليمى اگر چون سايه يابد پيکرم
تا در او خاک عالم را جبين فرسا کند
ناله دردى بساز خامشى گم گشته ام
شوق غماز است مى ترسم مرا پيدا کند
بى طواف خويش در بزم وصالش بار نيست
در دل دريا مگر گرداب راهى واکند
اى خوش آن شور طرب جوش خمستان فنا
کز گداز ما دل هر ذره را مينا کند
سنگ راه خود شمارد کعبه و بتخانه را
هر که چون (بيدل) طواف گوشه دلها کند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید